xoxo-khaste-EXO

xoxo-khaste-EXO

xoxo-khaste-EXO=====هرچی تو دلمه مینویسم!
xoxo-khaste-EXO

xoxo-khaste-EXO

xoxo-khaste-EXO=====هرچی تو دلمه مینویسم!

خدایا منو بکش



آنتی boyها حتما نظر بدن!








خدایا بخاطر من شفاش بده



یا خود خدا






خب الان خاستگارا دم در صف کشیدن براش!!!!


پسر یعنی اسکل ترین موجود روی زمین!


بدون شرح

عقده موتورن دیگه!!!

پسرا وقتی تیپ میزنن!
توچشم ما اینطورین!

خب نظر یادتون نره
زنده باد انتی بویز



دوستای گلم از این ب بعد پستای ضد پسرا هم میذارم
پشتیبانیم کنین
ممنون
************************************

لیلی شدم مجنون شدی، شیرین شدم فرهاد شدی

حوا شدم بعید می دونم آدم بشی!!!



بعضی از پسرا رو که میبینم دلم میخواد بهشون بگم:

خوشکل خانوم کدوم آرایشگاه میری !!!



شما آقا پسری که ابروهاتو ور میداری که خوشگل بشی، فقط با یه ابرو ورداشتن که خوشگل نمیشی،

باید رژ بزنی، دامنم بپوشی که ناز بشی!



الهی ! به‎ ‎مردان در خانه ات / به آن زن ذلیلان فرزانه ات

به آنانکه در بچه داری تکند / یلان عوض کردن پوشکند

به آنانکه باذوق و شوق تمام / به مادرزن خود بگویند: مامان



برادرم
ابـــرو برداشتنتو تحمل کردم….
ناخـــن بلند کردنتو تحمل کردم….
ماتیــــــک زدنتو تحمل کردم….
سلام عجقم چطول مطولی گفتنتو تحمل کردم ….

اما میخای بری بیرون نمیدونی چی بپوشیو نمیتونم تحمل کنم
خدا شاهده نمیتونم



تصویری از یک پسر ایده آل :
Error 404
not found
!!!No image



خوب شد بازیه Pou اومد توی گوشیا تا پسرا بعد ابرو برداشتن و گوشواره انداختن ،

قشنگ طعم مادر بودن رو بِچِشَن !



 

بعداز قلب پسرها
چین پرجمعیت ترین جای جهان
اعلام شد…

 


 

یعنی”پسر”رو اگر بازیافت کنی به صورت دمپایی
به چرخه ی طبیعت برمیگرده…
بعد اسم بلوتوث شو گذاشته:دزد دلها
خب یکی نیست بگه تو برو خداروشکر کن
عامل جنگ جهانی سوم نشدی
آخه اعتماد به نفس تا چه حــــــــــــــد!!!

 


مورد داشتیم یارو سه سال پای دختره نشسته

آخرش فهمیده طرف پسره !



قابل توجه آقایان :
جعبه سرویس آرایش ، موچین ، قیچی ابرو ، سوهان ناخن ، کش مو ، تل سر ، گیره
دستگاه بند انداز برقی ، گوشواره و کلا لوازم آرایشتون رو با قیمت مناسب خریداریم !
(ستاد جمع آوری لوازم آرایشی از چنگ آقایان و بازگرداندن مردانگی به آنها)



بهشت زیر پای مادران است و لایک هم که زیر پست دختران است
به سلامتی همه پسرا که کلا نقش هویج رو دارن!



رفته بودیم واسه داداشم خواستگاری
دیدیم عروس نشسته خیلی ریلکس با شلوار لی و تیشرت!
مامانم تو گوشم گفت: خوبه والا نه شرمی، نه حیایی، نه …
همینجوری داشت میگفت که عروس با چادر از آشپزخونه چایی به دست اومد سلام کرد!
هیچی دیگه فهمیدیم اون داداش عروس بود!



این آقایون محترم همچین میگن دخترای امروزی آشپزی بلد نیستن
خونه داری بلد نیستن که یکی ندونه انگار خودشون مثل مردای قدیم
میرن از صبح کار میکنن تا بوق سگ
بابا شماها رو که باید با بیل ساعت 12 ظهر از زیر پتو بیرون آورد!


(اونایی که ضد پسران حتما نظر بدن!!!!!!!!)

خخخخخخخخ


باز من اومدم باعکس


دختر خل نباشه دختر نمیشه که




رفیق یعنی شریک دیوونه بازیات


اوه مای گااااااد



وایییییییی این خیلی نانازهه



اینم ی دخی بانمک



دختر ن باید داف باشه ن شاخ دختر باید خانووووووممممم باشه






من حرفی ندارم...



اینم آخریش امید وارم خوشتون اومده باشه لایک یادتون نره!

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
-
ممنون
-
خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
-
چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
-
نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
-
مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
-
همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
-
بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
-
لازم نیست ..
-
نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود.
آبی تر از همیشه
...